منظور اصلیم تنها دفاع از اهمیت موضوع است که سخت سهل انگاشته شده و اگر اهمیتش یکسر انکار نشده باشد دست کم اغلب به بیاعتنایی و تجاهل برگزار گردیده است. برداشت عمومی در انگلستان و ایالات متحده امریکا در نوشتههای نویسنده پرخوانندهای چون و منعکس است. این جامعالعلوم جدید در دو کتاب قطور، یکی «نکات عمده تاریخ» و دیگری «کار، ثروت و سعادت انسان» همه تلاشهای نوع بشر را بررسی میکند یا به گفته بهتر میکوشد بررسی کند. در این دو اثر می بینیم که هنر در مقامی شایسته خود جای ندارد. در کتاب اول (که نام شکسپیر بر حسب اتفاق، آنهم فقط درپا نوشت ذکر شده است) در پنج، شش جابه هنرهای تجسمی اشاره رفته و در یکی از این موارد دلیل این سهل انگاری نسبی به این طریق بیان شده است:
فرآورده های هنری برخلاف اندیشه های فلسفی و کشفهای علمی بیشتر تزئین و توصیف است و کمتر جوهر آفرینندۀ تاریخ»، در کتاب دوم، در بخشی از یک فصل، مقام هنر بیشتر باز شناخته شده و پنج صفحه به بررسی آن اختصاص یافته و چنین توضیح داده شده است: «هنر، مانند ورزش، دریچهای است برای آزاد شدن سرریز نیروی انسانی. انسان کوشش و توانی را که میتواند از جنگ، بازرگانی، علوم و سایر تلاشهای عملی پسانداز کند، صرف سرگرمیهایی بیفایده ولی دلپذیر چون نقاشی ، پیکرسازی، شعر، موسیقی، رقص، کریکت، فوتبال واشکال دیگر ورزش جسمی و فکری میکند.»
البته این مطلب را آقای و ابداع نکرده است. جامعه شناسی چون کارل گروز آن را به صورتی جدی بیان داشته است. ولی شکی نیست که و آن را از معلم خود هربرت سپنسر اقتباس کرده است . این نظر هرقدر هم که بکوشند، تارنگ عملی به آن بدهند، به راستی از نتایج بارز فقر ذوق و فرهنگی است و استقبال عمومی از آن فقط در یک جامعه آنگلوساکسون امکان پذیر است. قرنها پیشداوری اخلاقی که از محصولات ضمنی پرهیزگری است ما را اصولا نسبت به هنر خجول بار آورده است. اگر این کتاب چون اعتراضی مؤثر علیه چنین برداشتی از هنر که بزرگترین رسوایی فرهنگی ماست پذیرفته شود منظور از تألیف آن حاصل است. هنر را باید محققترین راه بیان شناخت ، که آدمی توانسته است پدید آورد و از نخستین طلیعه تمدن تا به امروز نیز به همین صورت منتشر شده است. انسان در هر عصر اشیایی برای استفاده خود ساخته و به هزاران تلاش که در عرصه تنازع بقا ضرور بوده پرداخته است و پیوسته برای کسب قدرت و لذت و در راه سعادت مادی جنگیده است. زبانها و نمادهایی آفریده و دانش فراوان اندوخته است و کاردانی و ابتکار او را پایانی نیست. اما در تمام اعصار تمدن پیوسته احساس کرده است که آنچه برداشت علمی نامیده میشود کفاف نیازمندیهای او را نمیکند. نیروی فکری او که در اثر تفکر سنجیده شده، به نظم آمده، نیرو گرفته و تکامل یافته است، فقط به مقابله با واقعیتهای عینی تواناست. در فراسوی این واقعیتهای عینی، جهانی قرار دارد که ورود به آن جز به یاری غریزه و شهود میسر نیست. هدف هنر پیوسته توسعه و تکامل این راههای تاریکتر ادراک بوده است و تا زمانی که اهمیت و به راستی برتری دانشی را که در دل هنر نهفته است نپذیریم نباید به درک نوع انسان و تاریخ او امید بندیم. میتوانیم به خود جرئت دهیم و این نوع دانش را برتر بدانیم زیرا در حالی که آنچه حقیقت علمی مینامیم وحکمتی که بر اساس این حقیقت بنا شده است به غایت بیدوام و ناپایدار است، هنر، همه جا و در همه تظاهرات خودکلی و جاویدان است.
هر گاه هنر را با این دید پذیره شویم، حق نداریم نقش هنرمند را فقط به ساختن اشیایی محدود بدانیم که مثل عمارت، میز و صندلی و ابزار و دیگر چیزهای کم و بیش مفید جوابگوی نیازهای زندگی مادی اوست. هنر وجھی از بیان است، زبانی است که میتواند این قبیل اشیاء مفید را به کار گیرد. همانطور که زبان خود مرکب و کاغذ و ماشین چاپ را به کار میگیرد تا معنایی منتقل کند. و منظور من از معنا پیامی نیست که به یاری زبان منتقل میشود. هنر نیز در تمام تلاشهای اصلی خود میکوشد تا دربارۀ جهان، انسان یا خود هنرمند توضیحی بدهد. هنر نوعی دانش است و جهان هنر دستگاهی از دانش است که برای انسان کم ارزشتر از جهان حکمت یا جهان علوم نیست. راستی آن است که زمانی که هنر را به روشنی به صورت وجهی از دانش، به موازات، ولی متمایز از وجوه دیگر دانش که به یاری آنها محیط خویش را درک می کنیم پذیرفتیم، خواهیم توانست رفته رفته اهمیت و ارزش آن را در تاریخ نوع بشر دریابیم.
کتاب «هنر و اجتماع» نوشته هربرت رید، ترجمه سروش حبیبی، انتشارات امیرکبیر، چاپ اول، 1352 ش.
دهلیز
فاجعه از وقتی شروع شد که مادر بچه ها از حمام برگشت و پا گذاشت روی خرند خانه و دید که سه تا بچه هاش تاقباز افتاده اند روی آب حوض . بعد از آن را هم که همسایه ها دیدند و شنیدند و خیلی هاشان گریه کردند .
غروب که هنوز همسایه ها توی خانه ولو بودند با دو تا پاسبان و یک پزشک قانونی و مادر بچه ها داشت ساقه های نازک لاله عباسی و اطلسی باغچه را می شکست و خاک باغچه را می ریخت روی سرش . بابای بچه ها مثل هر شب آمد . از میان زن ها که بچه به کول ایستاده بودند توی حیاط و کوچه جولون می دادند رد شد . از جلو اتاق اولی که بچه هاش را کنار هم دراز به دراز خوابانده بودند گذشت و رفت توی اتاق دومی و در را روی خودش بست .
همه دیدند که صورتش مثل یک تکه سنگ شده بود . همانطور گوشه دار و بی خون و از چشم هایش هم چیزی نمی شد خواند؛ نه غم و نه بی خبری را و تازه هیچ کس هم سر درنیاورد که از کجا بو برده بود .
شب که شد نعش سه تا بچه در خانه ماند و چند زن و دو تا مردی که آمده بودند به بابای بچه ها سرسلامتی بدهند حریف نشدند که در را باز کند . هر چه داد زدند آقا یدالله آقا یدالله انگار هیچ کس توی اتاق نبود . حتی صدای نفس کشیدنش هم شنیده نمی شد . اتاق یکپارچه سنگ بود . فقط از بالای پرده ها توی سیاهی اتاق روشنی سیگارش بود که مثل یک ستاره دور کورسو می زد .
روز بعد هم که همسایه ها دست گران کردند و پول کفن و دفن بچه ها را راه انداختند و پهلوی تکیه بابارک توی سه تا چال خاکشان کردند . بابای بچه ها مثل هر روز صبح زود رفته بود سر کارش و فقط دم دمهای غروب پیداش شد . با همان چند تا نان هر شبش و صورتش که همان طور مثل یک تکه سنگ سخت و گوشه دار بود .
در که زد خواهر زنش در را باز کرد . سلام کرد و با گوشه چارقد سیاهش کشید روی چشم های سرخ شده اش و مرد فقط به دیوار بندکشی شده دالان خانه نگاه کرد .
توی اتاق که رفت نان ها را داد دست زنش که سر تا پا سیاه پوشیده بود و چمباتمه زده بود کنار دیوار . لباسهایش را کند . روی میخ جالباسی یک پیراهن سیاه آویزان بود . اما مرد همان پیراهن آستین کوتاه سفیدش را پوشید و رفت بالای اتاق نشست .
خواهر زنش بود که سماور و قوری و استکان ها و بعد منقل پر از آتش را آورد توی اتاق و چراغ را روشن کرد و مرد را دید که خیره شده بود به دو تا عروسک روی تاقچه بلند و به آن دست های کوچک و سرخشان و پوسته ای که آدم خیال می کرد یکپارچه رگ زیر آن می رود .
وقتی در زدند خواهر زنش عروسک ها را برداشت و برد توی صندوقخانه . باز همسایه ها آمده بودند . دو تا مرد بودند و دو تا زن . زن ها از همان اول به گل و بوته های رنگ و رو رفته قالی ها نگاه کردند و بخاری که از روی استکان های چای بلند می شد و مرد ها چند تا جمله گفتند که مثل یخ توی هوای دم کرده اتاق واریخت . بعد آنها هم خیره شدند به گل و بوته های قالی .
بابای بچه ها همانطور نشسته بود و جلوش را نگاه می کرد صورتش جمع شده بود و ابروها را کشیده بود پایین و خوب می شد دید که دیگر خون زیر پوست صورتش نمی دوید و فقط چشم ها بود که نگاه می کرد . هیچ حرف نزد توی کارخانه هم حرفی نزده بود، یعنی از خیلی وقت پیش بود که حرف نمی زد و فقط صدای یکنواخت و کر کننده دستگاه های بافندگی و حرکت ماکوها و دست هایش بود که فضای دور و برش را پر می کرد و حالا مرد توی یک دهلیز دراز و بی انتها بود و از پشت دیوارهای بند کشی شده صدای خفه کننده دستگاه های بافندگی را می شنید و پچ پچ گرم جرو بحث ها را و بوی سنگین نان و تاریکی را حس می کرد که لحظه به لحظه غلیظ و غلیظ تر می شد . و او خیلی خسته بود، فقط آن دورها در انتهای دهلیز بندکشی شده سه دریچه بود که از صافی شیشه های معرقش هوای روشن و پاک بیرون مثل سه تا رگه نور توی غلظت دهلیز نشت می کرد . و او می رفت و صداها توی گوشش بود و توی پوستش و خستگی داشت در خونش رسوب می گذاشت و او می خواست این صداها و خستگی و بوی سنگین نان را از پوستش بتکاند و به آن سه دریچه کوچک برسد . به آن دریچه ها با شیشه های معرق رنگین و به آن طرف دریچه ها که سکوت بود و دیگر بوی سنگین نان و غلظت تاریکی بیداد نمی کرد و حالا توی دهلیز بود و مردها و زنها را نمی دید . فقط وقتی مردها حرف زدند صدای دستگاه های بافندگی بیشتر اوج گرفت و غلظت تاریکی و بوی نان به پوستش چسبید .
همسایه ها که رفتند، خواهر زنش چیزی آورد که سق زدند و فقط مادر بچه ها بود که هق هقش تمامی نداشت وچیزی از گلویش پایین نمی رفت . سفره که برچیده شده خواهر زنش گفت :
چطوره فردا تو مسجد یه ختم بگیریم؟
مرد توی دهلیز بود و صورتش مثل سنگ سخت و گوشه دار بود:
چرا بچه هاتو نیاوردی؟
و مادر بچه ها بلندتر گریه کرد و مرد نگاهش کرد و دید که چقدر خطوط صورتش کهنه و ناآشنا شده است و بعد نگاه کرد به موهای زن که از زیر چارقد سیاهش زده بود بیرون و تازه داشت می رفت که خاکستری بشود .
و حالا داشت بوی نان خفه اش می کرد و پچ پچ جر و بحث ها توی گوشش مثل هزارها بلبل صدا می کرد و صدای چکش مداوم ماکوها و او می خواست برود و دیگر فرصت نداشت تا بایستد و به موهای زن نگاه کند و او را به یاد بیاورد و به خطوط صورتی دل ببندد که هیچ نگاهی روی آن رسوب نمی کرد . می دید که اگر می ایستاد سیاهی دهلیز سه تا ستاره کوچک را که داشتند مثل سه تا شمع می سوختند می بلعید و آن وقت او نمی توانست در انبوه آن همه صدا و بوی سنگین نان و غلظت تاریکی راه خودش را پیدا کند .
وقتی برگشت همه فهمیدند که زه زده است او هم ابایی نداشت می گفت :
آدم همه چیز را تحمل می کنه شلاقی که تو پوس آدم می شینه دستبند و آتشی سیگار و هزار کوفت دیگه رو اما دیگه نمی تونه ببینه یکی که یه عمر با آدم همپیاله بوده بیاد راس راس توی رو آدم بایسته و همه چیزو بگه اون وقت آدم برا هیچ و پوچ یه عمری بمونه تو اون سولدونی که چی؟
گذاشتندش سر کار و همه دورش را خط کشیدند و او هم دور همه را فقط با بعضی هاشان سلام وعلیکی داشت بعد زن گرفت و آلونکی راه انداخت و او شد و سه تا بچه .
شش روز تمام از صبح تا شب کار می کرد با آن همه تیغه نگاه که می خواستند گوشش را از استخوان جدا کنند و زمزمه های مداوم جر وبحث ها و بوی نانی که روی دستش به خانه می برد تا بچه ها سق بزنند .
آخر هفته که همه این ها توی وجودش تلنبار می شد و نگاه ها و گوشه و کنایه ها مثل آتش حلق و دهانش را می سوزاند و می رفت که دست هاش مشت شود خودش را توی یکی از این کافه رستوران های پرک گم و گور می کرد و تک و تنها می نشست پشت یک میز و دو تا شیشه عرق را پشت سر هم می ریخت توی حلقومش و بعد مست مست بر می گشت خانه .
صبح جمعه ساعت نه ده بلند می شد می رفت سر حوض سر و صورتش را می شست و می نشست پهلوی بچه ها و مادر بچه ها چای می ریخت و با بچه هاش بازی می کرد و بعد گل های اطلسی و لاله عباسی باغچه بود و حوض که خودش زیر آبش را می زد و آبش می کرد .
عصر هم با آن ها راه می افتاد می رفت توی خیابان ها گشتی می زد و بر می گشت .
ولی حالا فقط سالن کارخانه مانده بود و آن همه صداهای دستگاه های بافندگی که زیر انگشت های تر و فرزش که نخ ها را گره می زد مثل یک موجود زنده و نیرومند جان داشت و نفس می کشید و از دست هاش خون می گرفت تا نخ ها را پارچه کند و حالا فقط حرکت مداوم ماکو بود که فضای تهی اطرافش را پر می کرد و صداها بود که می توانست خودش را با آن ها سرگرم کند . اما آن روز، روز کار نبود؛ یعنی از قیافه های کارگرها خواند که امروز باید خبری باشد و بعد یکی یکی دست از کار کشیدند و از سالن بیرون رفتند و او فقط توانست دست یکی از آن ها را بگیرد و بپرسد :
برا چی کار و لنگ می کنین؟
این یکی هم حرفی نزد و بعد هم که همه رفتند او ماند و دستگاه بافندگیش که هنوز جان داشت و خون می خواست آن وقت حس کرد که جریان برقی که توی دستگاه می دود از خون او سریع تر و قوی تر است و او به تنهایی نمی تواند آن همه خون توی رگ دستگاه بریزد تا نخ ها را پارچه کند و نگاهش دیگر نمی توانست حرکت سریع ماکو را دنبال کند و می دید که دست هایش می روند تا لای چرخ و دنده های ماشین گیر کند .
برق را که خاموش کردند او هم دست از کارکشید و لباس هاش را عوض کرد و از کارخانه بیرون رفت و آنها را دید که صف بسته بودند . زن ها و بچه ها جلو و بقیه از دنبال با همان لباس ها و گرد پنبه که روی لباسشان نشسته بود و حالا می رفتند که از روی ریل بگذرند و او مانده بود با فضای تهی و دست هاش که نمی دانست آن ها را به چه بهانه ای سرگرم کند .
همه او را با آن یکی که آمد مثل شاخ شمشاد جلوش ایستاد و سیر تا پیاز را گفت به یک چوب راندند ولی با این تفاوت که آن یکی رفت توی یکی از اون اداره های دولتی با صنار و سه شاهی ماهانه و این یکی ماند زیر تیغه نگاه آن همه آدم و آن جریان قوی برق و آن سه تا بچه و زنش که آن قدر بیگانه شده بود و توی یکی از همان عرق خوری ها بود که حسن را دید شیک و پیک و سرزنده با لپ های گل انداخته و دست هایی که از آنها خون می چکید . نشستند روبروی هم لیوان پشت لیوان .
آن وقت حسن به حرف افتاد بعد از پنج سال پنج سال آزگار که یک دنیا حرف توی دلش تلنبار شده بود:
می دونم از من دلخوری اما من ام یکی بودم مث همه، مث اونای دیگر تو اون سولدونی، هرچی می خواستم باهات حرف بزنم رو نشون ندادی . فکر می کردی بیرون که می آی برات تاق نصرت می زنن . اما هیچ خبری نبود همه یادشان رفته بود… می دونی این نه تقصیر تو بود نه من، ما دو تا فقط دو تا عروسک بودیم، می فهمی؟ دو تا عروسک .
و یدالله پشت سر هم عرق می خورد و نگاه می کرد به خطوط آشنای صورت دوست چندین ساله اش که حالا زیر لایه گوشت محو شده بود و نگاهش که دیگر فروغ نداشت و فقط همان تری اشک بود که جلایش می داد:
خب بسه دیگه می دونم تقصیر تو نبود آخه شلاق که با گوشت نمی سازه آدم دردش میآد .
و حسن با مشت زده بود روی میز :
بسه دیگه بازم همون حرفا این پنج سال برات بس نبود تا سرت به سنگ بخوره می دونی اونا ارزش اینو ندارن که آدم یه عمری براشون تو اون سولدونی بپوسه .
– راس میگی ارزش ندارن .
و یدالله یک لیوان دیگر خورده بود تا شعله آتش توی حلق و گلوش را خاموش کند و مشتش را که گره کرده بود گذاشت روی میز که سرد و نمناک بود .
خب پس چرا وقتی منو تو خیابون می بینی رو تو بر می گردونی؟ حالا که دیگه همه حرفا گذشته فقط من موندم و تو، پس چرا نمی خوای با هم باشیم؟
یدالله نمی توانست حرف بزند پنج سال همه دردهاش نوازش شده بود برای بچه ها و غصه هاش آب شده بود برای گل های لاله عباسی و اطلسی و حالا که حسن کلی روشنفکر شده بود براش مشکل بود که دوباره به حرف بیاید :
می دونی ما کور خوندیم نباس تنها موند تنهایی خیلی مشکله یعنی خیلی مرد می خواد که تنها باشه، من و تو مرد این کار نیستیم، می فهمی؟ باس با هم بود اما برای من و تو دیگه کار از کار گذشته راهش اینه که زن بسونی و چند تا بچه بریزی دور و بر خودت .
و حسن زده بود زیر گریه و از آن شب به بعد هم یدالله ندیده بودش و حالا که ایستاده توی یکی از غرفه های پل به جریان آرام آب نگاه می کرد و بچه ها که داشتند در گرداب پای برج شنا می کردند دلش می خواست باز حسن را می دید تا با هم عرق می خوردند و حرف می زدند و او می توانست باز گریه اش را ببینید و خطوط آشنای صورتش را که زیر لایه گوشت ها محو شده بود.
برگرفته از کتاب: نیمه ی تاریک ماه – هوشنگ گلشیری
در را که باز میکند، روشنی میریزد روی پتوی پسرمان.
وقتی می آید تُو، همان پیراهن سرخابی را پوشیده. چشمش هم که به میز عسلی میافتد، دگمه هاش را میبندد. فقط خیره نگاهم میکند.
شوهر تازه اش از بیرون صداش میکند:
«باز کجا رفتی؟»
می نشیند پهلوی تخت . دم میز عسلی، نگاهم میکند.
عکاس گفته بود:
«لبخند بزنید.»
خندیده بودم در سکوت.
میچرخاندم روبه دیوار، جوری که شاید نبینمش. چشمم می افتد به نقاشی پسرمان روی دیوار، رنگ آب را خاکستری کرده.گفته بودم: آبی باید باشد
میگوید: میخوای برات یه قصه قشنگ بخوونم تا خوابت ببره؟
شوهر تازهاش از بیرون صداش میکند:
«نمیآی بخوابی؟!»
کتاب را که بر میدارد، میافتم زمین.
«شکستیاش!»
این را پسرمان میگوید.
برم میدارد. نگاهم میکند، میخندم هنوز.
میگوید:
«هیس! گریه نکن. پدر عصبانی میشه.»
«اون بابام نیس!»
بر میگردد نگاهم میکند. افتادهام روی بالش. پهلوش. میخندم هنوز.
بلند میشود طوری که انگار میخواهد برود. میخواهم بگویم:
«نرو!»
نمیگویم، میخندم هنوز.
به پسرمان نگاه میکند. خم که میشود تا پتو را رویش صاف کند، موهاش میریزد روی شانهاش. بعد چراغ را خاموش میکند و میرود.
میمانیم توی تاریکی.
از میترا الیاتی
برگرفته از ماهنامه کارنامه شماره 10 ص46
مرد آن است که خود بِنیستَد
نه آن که به زور بِنیستَند
نیست شدن چیز خوبی است.
نیست شدن برای خود انسانی و اطرافیان و جامعه انسانی مورد نیاز و سخت سودمند است.
مرد بایستی در نیست کردن خود کوشا باشد (آنهم در سه شیفت کاری) البته لازم به ذکر نیست که جامعه و اطرافیان به خوبی زمینه را فراهم کردهاند.!
گونههای نیستی:
1- تمام هست (یا همان هیچ نیست)
این گونه دوست دارد به علائق خود برسد (کتاب بخواند، فیلم ببیند، با دوست دختر خود به تفریح برود و هی برایش قُمپُز در کند و نون بخور نمیری از نیمه کاری داشته باشد و همین گونه نیمه آویزان خانواده (پدر) بماند.
این گونه که در فوق ذکر شد اصلاً چیز خوبی نیست چرا که باعث زحمت نیروی امنیت اخلاقی گشته و بنیان خانواده (منظور اینجا پدر است) را سخت تحریک میکند و باعث میشود جامعه پیر و ناتوان شود و نتواند خوب ت ت بخورد!
2- نیمه نیست : این گونه دارای یک شغل بوده و یک شیفت کار میکند (یحتمل 7-14) او دوست دارد یک فرزند داشته باشد از کار که برمیگردد ناهار بخورد و سپس با فرزندش بازی کند او را به پارک ببرد و برایش کیم - بستنی بخرد و او را دوست بدارد و او نیز او را دوست بدارد ولی اینها همه خیال خوش است در خواب خرگوشها!! چرا که با پول (7-14) پوشک بچه هم دستت نمیدهند چه برسد به خود بچه! (این مورد یک مورد فرضی است که اشتباهاً به فکر نویسنده خطور کرده است)
3- تمام نیست: این گونه از گونهی فرضی نیمه نیست بوجود میآید (یا بهتر است بگوییم که گونهی اغفال شده تمام هست) او سه شیفت کار میکند یک یا دو فرزند دارد که اتوبوسها و خیابانهای شهر را بهتر از فرزندانش و محیط کار را بهتر از خانه میشناسد.
و فرزندانش با انگشت تحیر به او مینگرند و وقتی او تکان میخورد یا غذا میخورد بر این حیرت و تحیر افزوده می شود.
-------------
اندر احولات نیست شدن سخن بسیار است، لیک حوصله نیست. چیزی اگر دارید و حوصلهای هست لطفاً شما نیز بیافزایید.
ده سال قبل شاید یه زمان طولانی باشه، شایدم نه، خیلی طولانی نباشه!
طولانی باشه اگه رو نیمکت سه- چهار نفری تو کلاس اول نشسته باشی و معلم یازده انگشتیت بخواد بهت بخش کردن کلمات رو یادت بده و تو بخاطر یه «گاو» بخش نکردن آخر سر همه بری بیرون و زنگ تفریحت
میتونه بلند باشه مثل پیک شادی شب سیزده بدر، مثل زنگ آخر مدرسه و
میتونه بلند باشه اندازه یه غروب . اندازه یه بغض . اندازه یه حسرت
یا میتونه کوتاه باشه، کوتاهِ کوتاه
مثل یه نگاه، یه چشم تا شباتو بلند کنه، طولانیهِ طولانی.
اگه من ده سال برگدم عقب سعی میکنم بلنداشو کوتاه کنم، کوتاهاشو بلند!!
.
بخوایم نخوایم،
آدم هرچی بزگتر بشه، شادیاش کمتر میشه
حالا هرچقدر هم بشینه خندِوانه نگاه کنه با یه عالمه رامبد جوان!
یواش یواش یه چیزی ته دلش کمرنگ میشه
یواش یواش ناپدید میشه
آنچه بیشتر ناراحتم میکند این فکر است: خواهی نخوای روزی خواهد آمد، و چه بسا در آینده بسیار نزدیک، که انسانها دیگر حتی نتوانند بفهمند که این ماجراهای خدمت زیر پرچم و دفاع از میهن و جنگ با دشمنِ وطن چرا به صورت فریضهی اخلاقی و وظیفهی بی چونوچرا و مقدس درآمده بوده است! آن روز تصور این امر دشوار خواهد بود که دولت توانسته باشد به خودش حق تیرباران کردنِ کسی را بدهد که نمیخواسته است اسلحه بردارد و به جنگ برود!. عیناً همان طور که امروز به نظر ما تعقلناپذیر میآید که سابقاً در اروپا هزاران انسان را به جرم عقاید مذهبیشان محاکمه و شکنجه کرده باشند.
.
نه به چیزهای پیدا، به چیزهای ناپیدا باید نگریست. زیرا چیزهای پیدا دمی بیش نمیپایند. اما چیزهای ناپیدا جاویداناند.
.
زندگی یگانه دارایی ماست. جانفشانی دیوانگی است. جانفشانی جنایت است، به ناموس طبیعت است! هر عمل شجاعانهای ابلهانه و جنایت آمیز است!
.
جدایی افراد بشر از یکدیگر. ما نیز به گرد هم میچرخیم بیآنکه به همدیگر برخورد کنیم، بیآنکه در همدیگر ذوب شویم.
هر کدام دوندهای تکرو. هر کدام در تنهاییِ در بستهی خود. هر کدام در کیسهی تن خود. برای اینکه زندگی کنیم و ناپدید شویم. زایش و مرگ، بیانقطاع، در پی هم میآیند.
جهان انسان فروبسته و محدود به خود اوست. تنها آرزویی که میتواند داشته باشد این است که این قلمرو محدود را که به نسبت خُردی او مسلماً بسیار بزرگ مینماید ولی به نسبت کیهان ذرهای بیش نیست بر طبق نیازهای خود به بهترین وجه منظم کند. آیا علم روزی این شیوهی غناعت را به او خواهد آموخت؟ تا توازن و خوشبختی را در شعوری به کوچکی خود بیابد؟ محال نیست. علم هنوز کارها میتواند بکند.
.
آگاهانه و مصممانه مغرور باش. خاکساری: فضیلت مزاحمی که صاحب خود را کوچک میکند. (وانگهی خاکساری غالباً نتیجه آگاهیِ باطنی به ناتوانی است.) نه خودپرست باش، نه فروتن، خود را نیرومند بدان تا نیرومند شوی.
فضایل مزاحم دیگر: میل به انصراف، ذوق تمکین، آرزوی دستور گرفتن، غرور اطاعت کردن و جز اینها که مبنای ناتوانی و بیعملی است ترس از آزادی است. باید فضایلی را برگزینی که بزرگت کنند. فضیلت والا: پشتکار، پشتکار است که بزرگی میآورد.
تاوان آن: تنهایی.
.
سعی کن که کارآمد بشوی. شخصیتی را که در چشم دیگران دارای اعتبار باشد در خود پرورش بده. از نظریات باب روز بپرهیز. شانه خالی کردن از زیر شخصیت فردی خود وسوسه انگیز است! خود را به دست شور و شوق عمومی سپردن وسوسه انگیز است! ایمان آوردن وسوسه انگیز است، چون آسان است و چون بسیار راحت بخش است! کاش بتوانی در برابر این وسوسهها مقاومت کنی!. کار آسانی نیست.
زندگی بیمعنی است. و هیچ چیز اهمیت ندارد جز اینکه بکوشیم تا در این سفرِ کوتاه هر چه کمتر بدبخت باشیم.
و درک این حقیقت آنقدر هم که به نظر میآید یأس آور و فلج کننده نیست. احساس پیراستگی و رهایی از همهی توهمات و دلخوشیهای کسانی که میخواهند به هر قیمت برای زندگی معنایی بیابند مایهی آرامش و توانایی و آزادی است. و اگر بدانیم که چگونه باید آن را به کار ببریم حتی اندیشهای نیروبخش میشود.
ناگهان به یاد تالار بازی و تفریحی افتادهام که در طبقهی همکف کلاهفرنگی «ب» بود و من هر روز صبح، پس از ترک بیمارستان از آنجا میگذشتم. تالار پر از کودکان خردسال بود که روی زمین چهار دست و پا مهره بازی میکردند. کودکانی شفاناپذیر و معلول، بیمار یا در حال نقاهت، عدهای از آنها عقب افتاده، نیمه کودن و عدهای دیگر بسیار باهوش. آنجا در حکم دنیای کوچکی بود. جهان آدمیان بود که از جهتِ معِ دوربین دیده شود. بسیاری از آنها مهرههای مکعبی را میچرخاندند و زیر و رو میکردند و آنها را از یک طرف، بیتمایز، روی زمین میگذاشتند. عدهای دیگر که باهوشتر بودند رنگها را رده بندی میکردند، مهرهها را به ردیف روی زمین میچیدند و طرحهای هندسی میساختند. چند تایی که جسور تر بودند مهرهها را روی هم سوار میکردند و ساختمانهای کوچک لرزانی به وجود میآوردند. گاهی ذهن کوشا و خلّاق و بلندپروازی هدف دشوارتری را مطمح نظر قرار میداد و پس از ده تلاش بیثمر، موفق میشد که پلی یا منارهای یا هرم بلندی بسازد. در پایان ساعت تفریح، همهی بناها فرو میریخت و بر کف تالار، تودهای از مهرههای پراکنده، آماده برای تفریح فردا، برجا میماند.
این تصویری است کم و بیش مشابه زندگی
.
تندرستی، خوشبختی: حجابهایی که مانع دیدن میشود. فقط بیماری است که بینایی میبخشد، (بهترین موقعیت برای شناخت خود و شناخت انسان بیمار شدن و شفا یافتن است.) سخت به هوس افتادهام که بنویسم: «انسانی که همیشه سالم باشد خواهناخواه ابله است»
شبنم
تنها یک قطره نیست
انبوهِ تنهاییِ گل است.
***********
قلب تنها زندانی است
که صاحبش را اسیر میکند
***
تو را زندگی نامیدم
مرا به چشم مرگ مینگریستی
***********
خانه؛
پنجره و در و دیوار
نیست
تویی که در انتظار من چای مینوشی.
***********
ما برای گم شدن
به جاده پناه آوردیم.
***********
نمیتوانم
فعل نیست
منم
که تنها مانده است.
***********
پدر،
به چشمان دخترش خیره شد
و گفت:
لباسِ تیره به چشمانت نمیآید
بعد از من
***********
مادر!
از گلوی پسرت
شکوفههای سرخِ لبخند رویده
مادر!
به تبسم مرگ من نگاه کن
***********
زمان میرود
اندوه
از عقربهها چکه میکند.
***********
این کتاب در سال 1311 نوشته شده است.
.
برانیسلاو نوشیچ داستاننویس بزرگ یوگسلاو در سال ۱۸۶۴ در شهر بلگراد در خانواده بازرگانی ورشکسته به دنیا آمد. تحصیلاتش را در رشته حقوق به پایان رسانید، لیکن پیشه وکالت هرگز نتوانست علاقه او را به خود معطوف دارد. به کارهای گوناگونی چون هنرپیشگی، کارمندی، و آموزگاری دست زد، اما سرانجام ادبیات و تآتر بود که توانست او را در حیطه بیکران خود نگاهدارد.
نوشیچ در داستانها و نمایشنامههای انتقادی بسیاری که نوشته است خندهانگیزترین و در عین حال دردناکترین پردههای زندگی انسانها را در برابر خواننده میگشاید. اجتماع خود را خوب میشناسد، دردها و رنجها را میبیند، و با شیرینترین کلام آنها را تصویر میکند. طبقات مرفه اجتماع را که «وقار و شخصیتشان» در کلمه «ثروت» خلاصه میشود، بیرحمانه بباد استهزاء و انتقاد میگیرد، با دقت خاص و زیرکانهای دانشمندانی را که عقاید و نظریههاشان با مسائل واقعی زندگی فاصله زیادی دارد، رسوا میسازد و انبوه بیکارهها، دلالها و خوشپوشان متظاهر را که در ادارات، رستورانها و کافهها میلولند، معرفی میکند.
در آثار او خنده بیکینه و طنز خشمآلود، طعنه ملایم و شوخی کنایهدار، بهم میآمیزد. از این حیث نوشتههایش رنگی از آثار مارک تواین، چخوف و گوگول دارد. شوخی و هجای سخن او با واقعبینی درخشانی صورت میگیرد. حتی در مواردی که به اوج طنز و طعنه ی میرسد و در صراحت لهجه تا حد امکان پیش میرود، کوشش میکند که تأثیر «نامطبوع» قلمش را با بیان عبارات دوپهلو و گفتارهای مهملنما و تغییر شکل خطوط ظاهری و غیرواقعی پدیدهها، جبران کند.
دانلود یازده داستان از برانیسلاو نوشیج
منبع:http://irpress.org/
درباره این سایت